بهمون گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .»

تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد.

غروب نشده ، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش.

نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم .

گفت « کجا با این عجله ؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.»